پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

دختر جوان سراسیمه از خواب بیدار شد . با دو دست ، موهای سیاهش را به پشت سر انداخت و بعد سرش را بین دستان گرفت و به فکر فرو رفت . صدای مادرش او را به خود آورد : "خیر است شیما جان ! چرا پریشان هستی مادر ؟ ". شیما در حالیکه خجالت می کشید گفت : "هیچی مادر جان ! خواب دیدم میثم آمده " . مادر با لحن مهربانی گفت : " ان شالله میایه دیگه . عاروسی هم نزدیک است . پیش از یخی ها باید بیایه " . شیما خنده ای کرد و جواب داد : " نی مادر ! خوابم یک قسمی بود ! خواب می بینم که جشن عاروسی ما دَ آسمان است ، دیگه مردم ما ره از زمین سیل می کنن " . مادر ، دخترش را در آغوش گرفت و گفت : " اَی دختر دیوانه ! می شه ایطو عاروسی؟ خوده پریشان نکو . همه چیز درست می شه" . و بعد او را بوسید و رفت .
در يک صبح سرد پاييزي سال 1360 وقتي کاکا شعيب از خانه بيرون آمد ، دو مرد که نيمي از صورتشان پوشيده بود ، جلويش را گرفتند و گفتند : شما کاکا شعيب پدر ميثم جان هستن ؟ . گفت : بله چطور ؟ . گفتند : بايد با ما تا کدام جاي بيايين . سوال هاي کاکا شعيب بي فايده بود . مجبور شد با آنان برود . در راه ، سکوت سنگين دو مرد ، فکرش را پريشان ساخته بود . هزار و يک فکر در مغزش خطور کرد . 
ساعتي بعد ، خارج از قريه به جاي دور دستي که از چشم نيروهاي دولتي و روسها پنهان بود رسيدند ؛ منطقه اي که عسکرهاي مجاهدين رفت و آمد داشتند . او را راهنمايي کردند تا وارد اتاقي شد . گروهي منتظر آمدنش بودند . سکوت سنگيني حکمفرما بود . يکي از از حاضرين بدون معطلي شروع کرد به خواندن قرآن . تشويش کاکا شعيب زيادتر شد . وقتي قاري به اين بخش از آيه رسيد: ( الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ) ، اشک در چشمان او حلقه زد و دانست که بايد خود را براي شنيدن خبر بدي آماده کند . بعد از خواندن قرآن ، کسي که ظاهراً رتبه اش از ديگران بالاتر بود ، رو بسوي شعیب کرد و گفت : " کاکا شعيب ! امروز ، وطن ما درياي خون است و ما در مقابل کفرِ کمونسيم جهاد کديم . و خوشا بحال اونايي دَ اي راه به فيض شهادت مي رسن ... ". هنوز کلام آن مرد خلاص نشده بود که شعيب گريان شد و با صداي لرزان گفت : ميثم ؟ ... و آن مرد در حاليکه اشک در چشمانش حلقه زده بود ، سر را به زير انداخت و پاسخ گفت : " بله ! ميثم جان شهيد شده ... تسليت مي گم ، خدا به شما صبر بته ". تقريبا همه ي حاضرين با ديدن حال کاکا شعيب گريه مي کردند . لحظاتي بعد ، پدر بر بالين ميثم بود . ميثم مثل هميشه خندان بود اما اين بار ، آرام و بي صدا . شعيب آرام آرام مي گريست و با فرزند شهيدش حرف مي زد : " گلِ پدر ، کمرمه شکستاندي . رفتي بي وفا بچه م ؟ جواب مادرته چي بگويم ؟ جواب نامزادته چي بگويم ؟ ... " . 
بنا بر حساس بودن منطقه ، حضور نيروهاي روس در آن حوالي بيشتر بود . خبر شهادت ميثم بسيار محرمانه فقط به ريش سفيدان قريه رسيد . قرار بر اين شد که پيکر او شبانگاهان و به دور از چشم نيروهاي روس و ماموران دولتي در قبرستان قريه به خاک سپره شود . پاسي از شب گذشته بود که جمعي ، از قبرستان به خانه ي کاکا شعيب بازگشتند . چشمان همه گريان بود . مادر ميثم با ديدن آنان ، مويه کنان ، سراغ میثم را از ایشان می گرفت و آرام آرام زار می زد تا کسی صدایش را نشنود .
ساعتي از طلوع خورشيد مي گذشت و ابر سياهي آسمان قريه را پوشانده بود . باران دانه دانه بر کوچه و بام هاي قريه مي باريد. دو تانک روسي در کوچه اي که به خانه کاکا شعيب ختم مي شد مستقر شده بود . حدود ده عسکر مسلح روس و چند عسکر دولتي پشت دروازه خانه ايستاده بودند . يکي از آنان با لگد به در مي کوبيد . چيزي نگذشت که بيشتر مردم قريه در آن کوچه جمع شدند . کاکا حبيب سراسيمه دروازه ي خانه را باز کرد و با ديدن آن صحنه حيران شد . يکي از ماموران دولتي خطاب به او گفت : " کاکا حبيب خودت هستي ؟ ...پدر ميثم ؟ " . او جواب گفت : بله خودم هستم . يک عسکر روس دست کاکا شعيب را گرفت و او را کشان کشان به وسط کوچه آورد و روی زمین انداخت . انگشت خود را روي ماشه ي تفنگ گذاشت و مغزش را هدف قرار داد . بيچاره زن و فرزندانش وقتي خواستند به کمک او بروند ، با قنداق تفنگ و لگد ، منع شدند . يکي از روس ها که ظاهراً فرمانده بود ، پيش آمد و به زبان روسي با تندی چند جمله خطاب به شعیب گفت . یکی از ماموران دولتی حرف های او را ترجمه کرد و گفت : " می گه ما اطلاع یافتیم که میثم ، پسر تو روز گذشته به قریه آمده . هر چی زودتر او ره به ما تسلیم کنن و گرنه خودته می کشیم . بچه ت ، کلان نفره روسها ره کشته " . و بعد از زبان خودش به شعیب گفت : " ای مردک ! پچه ت هر جای است بیار تسلیم کو اگر نی که خانه خرابت می کنن " . 
همه چیز روشن بود . یک نفر از اهل قریه به روس ها خبر رسانده بود اما خبر ناقص ! و روسها با شنیدن این خبر ناقص به خانه کاکا شعیب حمله آورده بودند تا به خیال خود میثم را گرفتار کنند . 
چند مرمی توسط فرمانده روس به هوا فیر شد . هر چه کاکا شعیب را لت و کوب کردند هیچ جوابی نشنیدند تا بیچاره از حال رفت . مرجانه مادر میثم در حالیکه گریه می کرد و با دست به سر و روی خود می زد ، دویده خود را به مامور دولتی رساند و فریاد زد : " بگو نزنن شعیبَ ... مه می گم میثم کجاست ....ها بلی دیروز میثم آمد مگر نی خودش ....جنازه بی جان بچه م آمد . حالی هم مابین خاک است . هر کس به شما خبر رسانده دروغ گفته . میثمم شهید شده می فامن یا نی ؟ " .
گفته های مرجانه توسط مامور دولتی برای فرمانده روس ترجمه شد . چهره ی آن روسی، سرخ و برافروخته شد . خنده ی مستانه ای کرد و چیزی گفت . تقریباً تمام مردمان قریه در آن کوچه و پشت بام های اطراف جمع شده بودند و بخاطر دیدن این منظره ی دلخراش و یا برای شنیدن خبر شهادت میثم اشک می ریختند . از میان جمعیت دختر جوانی دوان دوان خود را به مرجانه رساند و در حالی که ضجه می زد خود را به پاهای مرجانه انداخت و گفت : مادر چی گفتی ؟! گفتی میثم شهید شده ؟ میثم حالی مابین خاک است ؟ نی ایطو نیست ...میثم نمرده ، او به مه قول داده بود که بره عاروسی پس میایه ، نی ، نی ، میثم نمرده ...." . بله ! آن دختر کسی نبود جز " شیما " نامزاد میثم . 
مامور دولتی پیش کاکاشعیب آمد و گفت : " روس ها می گن شما دروغ می گن . میثم زنده س . اگر راست می گن باید برم و جنازه شه از خاک بکشن و به ما نشان بتن . بخه زودشو " . بعد همه ی عسکرها سوار بر جیپ ها شدند تا به قبرستان بروند . کاکاشعیب شروع به خواهش و تقلا کرد تا مانع شود اما بی فایده بود . مرجانه در حالیکه زورغونه را در آغوش گرفته بود و به او آرامش می داد فریاد زد : " نی صاحب ! شما ره بخدا به قبر میثم غرض نداشته باشن . بخدا بچه م شهید شده ... بیاین مره بکشن مگر به خاک میثم غرض نگیرن ، او خدا خودت رحم کو " .
دو عسکر روس کاکاشعیب را کشان کشان سوار بر یکی از جیپ ها کردند تا حرکت کنند . ناگهان زورغونه از جایش برخاست و خود را به جلو موتری که فرمانده روس در آن نشسته بود رساند . عسکرها و مردم با تعجب به او نگاه می کردند . صدای فریاد شیما همه را بهت زده کرد . او درحالیکه می گریست فریاد کشید : " نمی مانم ....بخدا نمی مانم برن . اگه میثمه از خاک می کشن اول باید مره بکشن " . مامور دولتی خوذ را به فرمانده روس رساند و گپ های شیما را به او گفت . مرد روس با خشم تمام سوالی از عسکر افغان پرسید . عسکر افغان رو به کاکا شعیب کرد و گفت : " می گه ای دختر با خودت چی نسبت داره ؟" . کاکا شعیب که سر رویش خونین شده بود ، با بی حالی گفت : " نامزاد میثم است . بخدا میثم شهید شده اگر نی که ای دختر ناقی از جان خود نمی گذره " .
عسکر دولتی گپهای شعیب را برای فرمانده روس ترجمه کرد و او با تعجب سرش را تکان داد . گویا از شهامت شیما خوشش آمده بود و شاید دانسته بود که دیگر میثم زنده نیست . به عسکر دولتی چیزی گفت و بعد چند مرمی به آسمان فیر کرد . مامور افغان فریاد کشید : " اِی دختر پس شو از پیش موتر . می گه اگر نمی ری خودته می کُشه " . لحظه ای بعد موتر جیپ با اشاره مرد روس به حرکت در آمد اما شیما در جایش ایستاده بود . مرد روس تفنگ را بسوی شیما هدف گرفت و با لهجه ی خودش شمارش کرد ...یک ......دو...... سه . و بعد چند مرمی به طرف دختر فیر کرد . صدای گریه و فریاد مردم بلند شد . با اشاره ی فرمانده روس ، کاکاشعیب آزاد شد . جیپ ها و بعد دو تانک روس بسرعت حرکت کردند و از آنجا رفتند . مردم بطرف شیما دویدند اما شیما ، غرق در خون ، از دنیا رفته بود ، و چه زود خواب آسمانی اش تعبیر شده بود .

"سید محمد عارف حسینی"

مشهد / 30 سنبله 1391

خواب شیرین شیما




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

گاهی می نشست و گاهی بلند می شد . از صبح تا بحال صد مرتبه گفته بود : " مادر جان ! کی خلاص می شه دیگه ؟ اووووف ! " . برای اولین مرتبه بود که می خواست لباس نو به تن کند . آرام و قرار نداشت

. کالاهایی که در این شش سال پوشیده بود ، همه اش یا تصدّق دیگران بود و یا مادرش وقتی به شهر می رفت از لیلامی ها می خرید . اما حالا که قرار بود بعد از دو سال در قریه عروسی شود ، ذاکره می خواست دخترش هم لباس زیبا بپوشد . 
چاشت شده بود . شَمال ، از کلکین ها می وزید و آفتاب ملایمی ، گلهای سرخ گلیمهای خانه را روشن ساخته بود . نزدیک دروازه خانه ، زیر روشنایی آفتاب ، ذاکره در یک دست نخ و سوزن و در انگشت دست دیگرش انگشتانه داشت . وقتی آخرین کوک را هم زد و نخ را با دندانش از پیراهن جدا کرد ، صدای " الله اکبر " هم از مسجد قریه بلند شد . پیراهن را با دو دستش مقابل خود گرفت و بالا تا پایین آن را نگاه کرد و گفت : " اینه بخیر ، آذان هم شد ، پیرهن دخترکمم خلاص شد . سیل کو خدا چقه تو ره دوست داره ! بخه که د جانت کنم شمیلاگکم ..." .
شمیلا به دور خانه می دوید ، گویا مادرش دنیا را به او داده بود . گاهی چرخ می زد و با نوک انگشتان پاهای کوچکش ، وطنکی می رقصید و دامن پُر چینش را نظاره می کرد . دخترک سفید با کومه های آفتاب خورده ، موهای قهوه ای ژولیده و چشمهای سیاه رنگش ، همه ی هستی مادری بود که حالا با چشمان تر او را نگاه می کرد و می خندید . شمیلا دویده خود را روی پای مادر انداخت و گفت: " مادر جان چقه مقبول است ، تشکر... الله ! امشو د جانم می کنم به کلّگی می گم مادرجانم دوخته ... راستی مادر جان ! امشو طوی است ؟ " . ذاکره که بعد از سالها ، کالای نو در جان طفلش می دید با خوشحالی گفت : " مادر صدقه ت شوه که اقّه خوش هستی . ها امشو طوی است ". و بعد آه سردی کشید و ادامه داد : " کاشکی پدرکت زنده می بود که نازدانه خوده می دید " . شمیلا لحظه ای به فکر شد : " مادر ! شما همیش می گن پدر مره از بهشت می بینه ... خی حالی هم کالای نو مه دجانم می بینه " . ذاکره ، دخترش را در بغل گرفت و در حالیکه اشک آرام آرام بر گونه هایش می غلطید او را بوسید و گفت : " چطو نمی بینه ... می شه که دخترش کالای نو د جان خود کنه و پدرش نبینه ؟! ... امشو پدرتم خوش است " . 
گفتگوی مادر و دختر ادامه یافت . شمیلا سوالاتی را که به فکر طفلانه اش می رسید ، با شیرین زبانی از مادر پرسان می کرد و او جواب می گفت . اذان به آخر رسیده بود و موذن " لااله الاالله " گفت . ذاکره برای ادای نماز برخاست اما حرف شمیلا او را حیران کرد : " مادر ؟ ... دیشو پدرمه خواب دیدم . مه که پدرمه ندیدم اما فامیدم که پدرم هست . مره بغل کد ، ماچ کد و گفت تو جان پدر هستی " . ذاکره به زمین نشست دو دستش را به دور گردن شمیلا حلقه کرد و او را به سینه اش فشرد . چشمه ی اشکش باز جوشان شد . در حالیکه انگشتانش را بین موهای شمیلا حرکت می داد گفت : " مادر بلاگردانت شوه ، تو جان مادر خود هم هستی . اگه تو نباشی مادرکت می مره " . گویا خواب شمیلا ، در دل مادر شوری انداخته بود . برخاست و از شمیلا خواست تا کلای نوش را بکشد که چرک و چتل نشود . 
ساعاتی بعد ، مادر و دختر تیاری گرفته بودند تا به عروسی بروند . ذاکره با موهای چوتی شده و چشمان سرمه کشیده ، پیراهن سرخ و سبزی را که همیشه در عروسی ها می پوشید به تن کرده بود . اما برای تیار کردن تنها دخترش ، زیاد زحمت کشیده بود . شمیلا ، پاک و ستره ، پیراهن نو به تن کرده بود و موهای شانه کشیده اش را شَمال آشفته می کرد . وقتی ذاکره ، شال سبز خود را به روی سر انداخت تا بروند ، شمیلا پای در ایستاد و پیش مادرش زاری کنان گفت : " مادر جان ؟! خیره فقط یک امشو چشمای مره هم سرمه کو ... پدرم امشو مره می بینه خوش دارم مقبول شوم ... می کشی ؟ " . ذاکره هیچ پاسخی نداشت چون امشب شمیلا برای اینکه فکر می کرد پدرش از بهشت او را می بیند تیاری گرفته بود . سرمه را از بالای طاق برداشت و با سعی و ظرافت ، چشمان زیبای دخترش را سرمه کشید و بعد به راه افتادند .
داماد با لباس های سفید و حلقه ی گل بر گردن در بالا سر و دیگر مردان قریه بر گرد خانه نشسته بودند . گپ گپ زیاد بود و عده ای هم در حولی دور دیگ غذا جمع بودند . کمی آن سو تر ، از خانه ای که مجلس زنانه درآنجا برپا بود ، صدای دست و دایره زدن و گاهی بیت خوانی به گوش می رسید . از وقتی ذاکره و دخترکش وارد مجلس شده بودند چند نفر از وابستگان به او گفته بودند که امشب شمیلا را اِسپند کند که بسیار مقبول شده است . شمیلا با دیگر دخترکان ، مشغول بازی بود اما آرام و قرار نداشت گویا به دنبال کسی بود . خود را به مادرش رساند و در گوش او گفت : " مادر ! عاروسی خو حالی خلاص می شه ، پدرم از بهشت نمیایه ؟ " . ذاکره او را نوازش کرد و گفت : " همیالی پدرت تو ره می بینه دخترم ، آرام باش " . اما شمیلا قانع نشد و با حالت قهر جواب داد : " نی مادر ، مه می فامم میایه . هیچ دیگه اینجه نمی شینم می رم به خانه مَردانه شاید پدرم اونجه بیایه " . و بعد دوان دوان از خانه خارج شد . غم در چشمان ذاکره نمایان بود . نگاه مضطربش شمیلا را دنبال کرد و بعد دخترک در میان جمعیت گم شد . 
هنوز لحظه ای از رفتن شمیلا نگذشته بود که صدای غرش های مهیبی دل آسمان را شکافت و بعد همه چیز تمام شد . اندکی بعد از هر طرف آتش و دود بسوی آسمان بلند می شد . دیگر نه عروسی بود و نه صدای دایره و بیت خوانی بگوش می رسید . هیچ خانه ای در آن اطراف باقی نمانده بود . فقط صدای گریه و فریاد شنیده می شد . ذاکره با سر و روی خونی و خاک آلود ، ضجه می زد و لنگ لنگان شمیلا را میپالید اما در آنجا طفلی نبود . کمی آنسوی تر در زیر خاک و خشت ، گوشه ای از پیراهن نو شمیلا دیده می شد که در آتش می سوخت . او پدرش را در بهشت یافته بود .

فردای آنروز ، کسی در دنیا ندانست چند شمیلا با آرزوهای شیرین و شوق پیراهن نو به خاک و خون غلطیدند و یا چند ذاکره ، همه هستی شان را از دست دادند . فقط خواندند : "عذرخواهی ناتو به خاطر بمباردمان یک عروسی در ولایت لوگر افغانستان " .
 
سید محمد عارف حسینی 
11 / 6 / 1391
مشهد مقدس

*******
کالا : لباس - لیلامی : کهنه فروشی - کلکین : پنجره - سیل کو : نگاه کن - کومه : گونه ، لپ - طوی : عروسی - کالا : لباس - چتَل : کثیف - تیاری گرفتن : آماده شدن - چوتی شده : بافته شده - حولی : حیاط - بیت خوانی : ترانه خوانی - پالیدن : جستجو کردن - بمباردمان : بمباران - ولایت : استان -
 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

گرمای سوزان آفتاب تابستانی آزارم می داد . عرق از سر و رویم جاری بود و هر بیننده ای مرا می دید می فهمید که چقدر خسته و مانده ام . دستم از همه جا کوتاه بود و همه درها را به روی خود بسته می 

دیدم . گویا به آخر خط رسیده بودم . فکر می کردم همه با هم دست به دست شده اند تا به من بگویند: نه ! . پاهایم رمق نداشت ، به دیواری تکیه زده ، در اندیشه شدم : " کجا مانده که نرفته باشم ؟ ... چرا ایقه بد شانس هستم ؟ ... چرا باید از بچه های کاکا و ماما خیلای خود پس باشم ؟... تا به کی گپ گوش کنم و خوده خَپ بگیرم ؟ چی کنم خدایا ؟!! " . بسیار اندهگین بودم ، وقتی به خود آمدم حس کردم گوشه های چشمم تَر شده است . تکانی خوردم ، خودم و افکارم را جمع کردم و بی هدف به راه افتادم .
از دو سال پیش به این سو ، عشق شبنم دختر کاکایم در دلم خانه کرده بود . دختر مقبول و محجوبی که تازه در صنف نهم مشغول به تحصیل شده بود . یکی دو بار که با او در این باره گپ زدم ، از حجب و حیای چشمانش و حرفهای امیدوار کننده اش دانستم که نظرش مساعد است اما با این همه ، حرف آخر را به تصمیم پدرش موکول کرد . در یکی از روزهای آخر فصل بهار با دنیایی از امید همراه پدر و مادرم به خانه کاکایم رفتیم تا در این باره گپ بزنند . اما کاکایم با کلام آخرش ، آب سردی بر دلم ریخت ، وقتی رو به من کرد و با اقتدار خاصی گفت : " صِرفِ اِی که پوهنتون می ری و درس می خوانی که بره خودت و شبنم آب و نان نمی شه ، ای قِسم هم خوده و هم شبنمَ بدبخت می سازی . یگان کار و کِسب پیدا کو ، ایطو بی کار و بی پیسه خو مه نمی تانم دست دخترمه بتم به دستت ...کلان هستی و جانت جور است اگر دختر طلب هستی کار پیدا کو . همی گپ آخر مه هست ! " . وقتی به خانه آمدیم پدرم هم من را ملامت کرد : " بیست و چهار ساله هستی و بیکاره ... راست می گه کاکایت . اگر مه هم بودم به ای قسم آدم دختر نمی دادم " .
از فردای آنروز شروع کردم به پالیدن کار . اول امیدورام بودم و فقط به دوایر دولتی می رفتم اما وقتی سر تکان دادن های ریس صاحب ها را می دیدم که با چه تکبری به خواهش و التماس های من " نه " می گویند دیگر به وظیفه دولتی فکر نکردم . یکی دو نفر از دوستانم که در گذشته پیشنهاد تدریس به من داده بودند هم گفتند دیر آمدی و آن فرصت از دست رفت . مدتی به کار آزاد و دوکان داری فکر کردم و این مساله را با پدرم در میان گذاشتم ، مات و مبهوت به چشمانم نگاه کرد و گفت : " دوکان ؟... با کدام پیسه ؟ بچه م اگه فکر کدی که پدرت کدام پیسه میسه یا کدام گنج دَ پشت خود داره اشتباه فکر کدی . مه همی که شب و روز نان شما ره تیار کنم بسیار زیاد است " . آن شب بعد از نماز چند آیه قرآن خواندم و از خدا خواستم مرا کمک کند و بعد در حَولی خوابیدم و ستاره ها را نظاره گر شدم . برای یک لحظه تصویر شبنم را در آسمان پر ستاره دیدم . آرزو کردم کاش این ستاره ها زر شده روی سرم ببارند تا پیسه دار شوم و دست شبنم را بگیرم و به خانه خودمان بیاورم . به خودم گفتم : " همایون دیوانه شدی ؟ دَ اِی مملکت ، زر هم اگه د آسمان می بود اول قومندان صاحب ها و ریس صاحب ها تصاحب می کدن . بگی خواب شو که صبا صبح باید آواره ی کار پیدا کدن شوی " . شش ماه گذشت و من هنوز در جستجوی کاربودم و احساس می کردم هر روز از شبنم دورتر می شوم ؛ حتی شاید پای خواستگار دیگری به میان بیاید .
همچنان بی هدف در سرک های بی انتها راه می رفتم . ازفرط خستگی و اعصاب خرابی ناخواسته یک سیگار خریدم اما قبل از روشن کردن ، دور انداختم . از کنار دوکان های مختلف می گذشتم و آرزو می کردم که کاش در اینجا مشغول کار می شدم. اما بس که جواب منفی شنیده بودم دیگر برای طلب کار به داخل دوکان ها نمی رفتم . به کنار یک زرگری رسیدم ، از پشت شیشه ، گلوبندها ، دستبند ها و انگشتری ها را نگاه می کردم و هر کدام را در سر و دست شبنم می دیدم . نمی دانم چه شد که فکر کردم برای طلب کار به درون دوکان بروم . در داخل ، مردی محاسن سفید مشغول تعمیرات بود و فکرش به من نبود . سلام کردم اما باز نفهمید . ناگاه چشمم به گلوبندی از طلا و جواهر افتاد که بین دیوار و میز ، روی زمین افتاده بود طوری که به آسانی دیده نمی شد . افکار شیطانی به مغزم هجوم آوردند : " همایون ! فرصته غنیمت بشمار و گلوبنده بگیر و یک شبه ره صد ساله ره برو ... همایون ! با فروش گلوبند می تانی خودت صاحب دوکان و کار شوی ، بردار ... ایقه دزدی و چپاول می شه حالی تو هم یکدفعه د عمرت دزدی کن ... خیر است باز توبه می کنی ..." . آرام گلوبند را برداشتم و در جیبم انداختم . مرد دوکان دار سرش را بلند کرد و گفت : " جانم بچه م ؟ امر کنن . مه در خدمت هستم " . از نگاهش مهربانی و ایمان می جوشید . پاهایم می لرزید و فکرم پریشان بود . گفتم : " سلام کدم نشنیدن . مانده نباشن .. پشت کار می گردم پدر جان . گفتم شاید بتانم پیش شما مشغول کار شوُم " . خنده ای کرد و گفت : " نی بچه م ، تشکر " . هم نا امید شدم و هم ترسیده بودم ، گلوبند را در جیبم می فشردم . وجدانم سخت معذّب شد . یاد آیه قران افتادم که دیشب خوانده و به آن فکر کرده بودم : " وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى ؛ و هر كس از ياد من روی بگرداند، زندگى سختى‌ خواهد داشت، و روز قیامت او را نابينا محشور مى‌كنيم " . با خود گفتم از بیکاری دزدی می کنی؟ کم زندگی ات سخت است که می خواهی از این سخت تر هم بشود ؟ . دوکان دار با مهربانی گفت : " چرا د فکری؟ خسته به نظر میرسی ...حالی بیا یک پیاله چای بخو ، ذله گی از جانت برآیه " . با این حرفش من را شرمنده تر کرد . در یک آن ، تصمیمم را گرفتم . " یاد خدا می کنم تا زندگی ام آسان شود " . خم شدم به قسمی که او نبیند گلوبند را در جایش گذاشتم و دوباره برداشتم و گفتم که این گلوبند اینجا افتاده است و بعد به دستش دادم . مرد دوکان دار حیرت زده می خواست از خوشی پرواز کند .فریاد زد : " ای خدا ! کجا بود ؟ یک هفته می شه گم شده " . بعد پیش من آمد و صورتم را بوسید و بعد با مهربانی به چای دعوتم کرد و شروع به گفتن کرد که : " تو امروز دنیا ره به مه دادی و ............" .
امسال سومین سال است که در آن دوکان مشغول کارم و مدتی است که حاجی محمود صاحب کارم ، اداره ی دوکان را کامل به من سپرده است . با شبنم زیر یک سقف زندگی می کنیم و هیچوقت از یاد خدا رویگردان نمی شویم ، شکر خدا زندگیمان سخت نیست . ادریس جان ، میوه ی باغ زندگیمان هم روشنی خانه ی ماست . دعا می کنم او و دیگر فرزندان این وطن هیچ وقت طعم تلخ بیکاری را نچشند .
 
سید محمد عارف حسینی 
7 / 6 / 1391
 
مشهد
  
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد